توضیحات
دخترها باباییاند، مجموعه روایاتی از شهید مدافع حرم جواد محمدی به روایت خانواده این شهید است که به قلم بهزاد دانشگر نوشته شده است.
شهید مدافع حرم جواد محمدی چهارمین شهید مدافع حرم شهر دُرچه از توابع اصفهان است که در ۱۱ خرداد ماه سال ۱۳۹۶ به سوریه رفت و در ۱۶ خرداد ماه ۱۳۹۶ با اصابت گلوله به پا و پهلویش همزمان با ۱۱ ماه مبارک رمضان به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از ۲۵ روز چشم انتظاری، پیدا شد و به وطن بازگشت.
از متن کتاب:
بیستویکیدو سالش که بود، یک شب منزل بابایم بودیم. جواد معمولاً با باباحاجی خیلی جور بود و باهاش شوخی میکرد. آن شب، باباحاجی بین شوخیهایشان رو کرد به ما که چرا فکری به حال زنگرفتن این بچه نمیکنید؟ من خندیدم و گفتم باشد بابا، یک فکری میکنم.
صبح روز بعد، جواد گفت ننه، چه فکری کردی؟ گفتم دربارهٔ چی فکر کنم؟ گفت خب زنگرفتن من دیگر! مگر به باباحاجی نگفتی که یک فکری میکنی؟ گفتم به همین جَلدی؟۶ گفت پس تا شب فکرهایت را بکن. گفتم جواد، ننه، حالا حاجی یک چیزی گفت. اگر ما الان بخواهیم درِ خانهٔ کسی را بزنیم، میگویند داماد چه دارد؟ میخواهی چه جوابی بدهی؟ گفت میگویم خدا حفظشان کند: یک آقا و ننهٔ دستهگل. با یک فامیل که مثل کوه پشتم هستند. این خانه هم که هست.
گفتم خدا اینهایی را که گفتی حفظ کند؛ ولی اینها را که نمیتوانی بیندازی پشت قبالهٔ عروس! این خانه هم توی قبالهٔ من است. باید از خودت یک چیزی داشته باشی. جواد سری تکان داد و بلند شد رفت سر کارش.
یکیدو ماه بعد، بابایم خبر داد که یک تکهزمینِ پشت خانهمان را میخواهند بفروشند. به جواد گفتم اگر میخواهی کاری کنی، الان وقتش است. گفت من الان ششصدهزار تومان بیشتر ندارم. دویستهزار تومان هم میتوانم وام بگیرم. شما میتوانید کمکم کنید؟ گفتم خب ما هم که تنهایت نمیگذاریم.
زمین را خریدیم دومیلیون و چهارصد. هفتهٔ بعدش آمد که خب این هم زمین! دیگر منتظر چه هستید؟ از این سماجتش خندهام گرفت. کلاً همین جور بود. اگر میخواست کاری انجام بدهد، دیگر کسی یا چیزی حریفش نمیشد. کوتاه نمیآمد. گفتم اصلاً بگو ببینم، چهجور دختری میخواهی؟
شروع کرد به سخنرانی که زن من باید خانوادهدار باشد، مؤمن باشد، حجابش خیلی خوب باشد، اهل مسجد و بسیج و هیئت باشد. اگر من خواستم اینجور جاها بروم، جلویم را نگیرد. گفتم اوه! حالا برو، اگر همچین دختری پیدا کردی، بیا بگو تا برویم خواستگاری!
دو یا سه هفته بعدش آمد که ننه، خانم سلیمانی، دختر فلانی را میشناسی؟ گفتم چندان نه. فقط سه روزی که مسجد امام اعتکاف بودیم، با خواهرش آنجا بود. گفت خب، از الان بیست روز وقت داری بروی راجع بهشان تحقیق کنی. من فکر و تحقیقهایم را هم کردهام؛ ولی شما هم جدا تحقیق کنید تا بشود تصمیم بگیریم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.